یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

برای لحظه ای چشمانت را از زمین بردار و به چشمانم بدوز
      تا طوفانی بر پا کنی در دریای دلم
      و هیاهویی به پا شود در جان
      و فریادی بخشکد در سینه ام
و یادت باشد وقتی رفتی... به پشت سرت نگاهی بیندازی تا جرقه ای باشد بر باروت بغضم
یادت باشد که ابر ها همیشه گرفته اند...همچو بغضی در گلویم
و غروب جمعه همیشه دلگیر است
  به یاد بیاور لحظه ای را که فقط تو بودی
یادت باشد سراغ من که می آیی با خودت دفتر خاطراتت را بیاوری تا روزهای تنهاییمان را یکی یکی ورق بزنیم... و تو باز ساعتت را نگاه کنی و در چشمانم نگاه کنی و لحظه ای بعد بروی...و من بمانم... بمانم با یک دانه قلم و کاغذ های سفیدی که پر میشوند از اسم تو... و آنقدر تو را با خود مرور کنم و بی صدا فریاد بر آرم و صدایت کنم که دیگر در خود نباشم...و تو به سراغم بیایی و اشکهایم را پاک کنی و بعد که به خود می آیم عطر باران است که همه جا پیچیده


پنج شش سال بیشتر نداشت.از جثه کوچک و نحیفش میشد حدس زد.صورتش بین زانوانش پنهان بود.نزدیکتر که رسیدم قدم هایم را کند تر کردم.نگاهم به دستهای غمگینش بود و برگهای زرد و خیس کف پیاده رو.
برای لحظه ای...غم دنیا در چشمانم حلقه زد. پسرک به چه فکر میکرد؟در چه رویایی بود که اینچنان آرام در این شب سرد در آن غرق شده بوده.به سکه هایی که عابرین جلوش میریزند؟.....شاید هم اصلا خواب بود و در خیالش خود را در کوچه ای میدید که نفس زنان از پی توپی کهنه میدود...شاید هم... نمیدانم در چه خیالی بود در ذهنش جه میگذشت... و هیچوقت هم نخواهم فهمید.
قدم هایم را تند تر کردم...از او گذشتم...لحظه ای بعد از خودم بدم آمد


- چیه؟ چت شده نشستی عذا گرفتی
- ...
- شدی مثل غار نشینها. خودتو تو آینه نگا کردی؟
- بس کن
- من دارم میرم پیش بچه ها.پاشو حاضر شو با هم بریم
- پاکت سیگار منو ندیدی؟
- اصلا شنیدی چی گفتم؟ مگم پاشو بریم بیرون... لا اقل چشمای مبارک رنگ آفتاب رو ببینن
- تو برو... حوصله ندارم.
- اه..ضد حال
- می دونم... وجودم شده ضد حال
- آخه چته پسر...معلوم هست؟
- ...
- پشت سرت حرف میزنن... معتاد شده...زده به سرش...عاشق شده...
- بی خیال... ول کن
- ...
- ندیدیش کجاست؟
- آخرش خفه میشی... اینقدر صبح تا شب بشین این گوشه و بکش تا خفه بشی...
- ....
- آخه تو که این جوری نبودی... شاد بودی...شنگول بودی...همیشه با هم میرفتیم بیرون...با بچه ها... می گشتیم... میگفتی...می خندیدی...
- چیزیم نیست...یعنی... چه میدونم... دیگه حس این چیزا رو ندارم...
- یعنی چی حوصله ندارم
- ....
- کجا بود؟
- توی جیبم
- پس چی شد این همه شعار... مگه نمی خواستی دنیا رو عوض کنی... می گفتی میخوام این کارو بکنم... اون کارو بکنم...
- چه می دونم...
- این همه فکر داشتی...این همه هدف...
- هنوز هم دارم...
- خوب... پس چرا مثل این مادر مرده ها زانوی غم بغل کردی... خوب یه تکونی بده به خودت.... یه کاری کن... تلاش کن...
- باور کن حوصلشو ندارم
- برو بابا... انگار واقعا یه مرضی داری

آره... یه مرضی دارم... دارم می میرم...شاید هم الان مرده ام... کی می دونه...کی می فهمه...
صدای زمزمه میاد... مرا ببوس...

هراس


گاهی آنقدر زمان آهسته میگذرد که هر ثانیه اش مثل یک قرن میگذر و گاهی نیز آنقدر سریع که گویی هنوز نگذشته.
روزی که هراس داشتم از گذر زمان...روزی که ثانیه ها نارفیق بودند مثل همیشه...
و بعد از آن ... چه کند میگذرند...شاید هم اصلا نمیگذرند... انگار با من لج کرده اند... عجب ثانیه ها نامردند