میشود از عشق لذت برد
میشود خندید
میشود در سرازیری یک تپه غلطید
میشود در چشم تو گم شد
میشود انتهای جاده را دید
میشود تا صبح خندید....
با تو همه چیز زیباست
با تو همه قصه ها شیرین است
با تو قلم و کاغذ بی معناست
زمان...می ایستد
گل...میپژمرد
آسمان...مکث میکند
دل..پر میزند
من...میمیرم...زنده میشوم
لحظه ای که میگویی دلم تنگ است
و آتش میگیرم و در خود میسوزم و...سکوت...
سکوت محض و گاه صدای قورت دادن بغضی
و بعد هم هق هقی و گم شدن در آغوشی...
سلام رفیق.خیلی دلم هواتو کرده.دیشب خوابتو دیدم.یاد خیلی چیزا میفتم...یاد قدیما...اون روزای خوب که همه شون شدن خاطره.از خونه زدم بیرون...اومدم ببینمت.پیاده تا مدرسه اومدم...نبودی.کسی ازت خبر نداشت.
زنگ زدم خونه تون.روی پیغام گیر بود...با صدای خودت.صداتو که شنیدم یه جوری شدم.دلم گرفته...دلم بدجوری گرفته.اومدم کافی نت...یکراست اومدم سراغ وبلاگت و...
کجایی رفیق؟نکنه تو راهتو پیدا کردی و من هنوز دارم دست و پا میزنم؟
نمیدونم چرا نوشته هاتو که خونذم گریه ام گرفت.جلو این همه آدم گریه ام گرفت...
در این زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
برای این همه نا باور خیال پرست
همین...
به بهانه یک ساله شدن یه قاچ هندونه...
تکه هایی از دفتر خاطراتم
12-3-85
بعد از 2 ماه آمدم سراغ کاغذ و قلم.سراغ این دفتر که الان یک ساله شده.
مثله همیشه ابی میخونه...من مینویسم. مثله همیشه اطاق نیمه روشن...به همون سبک که دوست دارم...
هنوز هم احساس تنهایی میکنم.بعد از یک سال هنوز تغییر نکرده.تنهایی همیشه سر جای خودشه.
با اینکه سرگرمی(نه دلگرمی) زیاد برای خودم ردیف کردم...اما باز کنج اطاق نیمه روشن و ابی و یاد او.
هنوز هم سیگار میکشم.تنها فرقی که با قبل کرده اینه که فقط بهمن کوچیک میکشم و سیگار را هم فقط با فندک زیپو روشن میکنم.
اما حیف که پریروز فندکم گم شد. دلم واسه فندکم هم تنگ شده.چند روزی هم با کبریت روشن میکردم...اما بعد رفتم و یه فندک خریدم.
دیشب خواب دیدم 2 تا تیر خوردم.توی سینه ام تیر خورد.نمیدونم چه جوری تیر خوردم.منتظر بودم که بمیرم.اما نمردم.
هی میگفتم چرا پس من نمیمیرم؟ جواب میشنیدم که با 2 تا تیر که آدم نمیمیره.منم کلی ناراحت بودم و دعا میکردم که بمیرم.
توی این 2 ماه که ننوشتم...کارای زیادی کردم که هیچ کدومشون ارزشی نداشتند.پول هم به دست اوردم و با دست دیگه خرج کردم.انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده.
فقط یادمه یه بار به یه رفتگر سلام کردم و خسته نباشی گفتم.لبخندی که جوابم داد...هنوز یادمه...
خوش حال شدم.برای همین به هرکی میرسیدم خسته نباشی میگفتم.اما لبخندشون مثل اون رفتگر نبود.
خیلی دنبالش گشتم.دیگه ندیدمش. دلم واسه لبخندش...لباس نارنجیش...صورت افتاب سوخته و اون حس غمناکی که موقع سیگار کشیدن کنار جوب داشت تنگ شده.
دلم واسه مامان تنگ شده.واسه بابا هم تنگ شده. امیدوارم مشهد بهشون خوش بگذره.
یادمه آخرین باری که باهاشون صحبت میکردم داشتم دروغ سرهم میکردم.
تا حالا چند تا دروغ بهشون گفتم؟ فکر کنم 6543 تا دروغ گفتم.
چرا فقط به اونا دروغ میگم؟ شاید فقط به اونا میخوام ثابت کنم که خودم یه دروغ بزرگم.
نمیدونم...شاید.دیگه به خودم هم اعتماد ندارم.بعضی وقتا فکر میکنم دارم به خودم هم دروغ میگم...
آسمان تمام ابر امروز
در انتظار باران بود
آسمان امروز
دلگیر
غروبش دلگیرتر
و شب
غمناک
در انتظار باران بودم و کنج اتاق سرد و خالی
در فکر تو بودم
سحرگاه
خسته از این همه سکوت
در انتظار باران بودم و رسیدن صبح
در فکر تو بودم
رفتم توی ایوان...
نسیم خنک بهاری و بوی خاک بارون خورده...
تمام شب باران آمده بود و من
در فکر تو بودم