من...دوباره تنها.
مثل همیشه...
مثل همیشه تا مرز جنون رفتم
دیروز تو بودی
امروز گریه امانم نمی دهد...
دوباره مرا با خود ببر به روز تولد.مرا با خود ببر تا...
تا هر کجا که خواستی
من سر سپرده تو ام
دم دمای غروب زدم بیرون....نم نم بارون روی برگهای خشک و زرد کف پیاده رو و عطر خاک بارون خورده.....
چیکه چیکه سقف اسمون روی سطح اب و پرنده هایی که نمیدیدمشان ٬معلوم نبود کجا بودند ٬ نه روی درخت و نه روی سیم های برق و نه حتی روی پشت بوم .توی آسمون هم هیشکی نبود....
ترسیدم خیس بشم.واسه همین٬ چتر را محکم روی سرم گرفته بودم که مبادا تنم طعم بارون رو حس کنه.
دود سیگار که از زیر چتر میزد بیرون٬ توی نور سفید چراغ پیاده رو مشخص بود و بعد با باد رهسپار میشد.
قدم زدم....زیر بارون ...تنها... قدم زدم...بایه دونه چتر که خیس نشم...
باز قدم زدم....این بار چتر را بستم...دونه های ریز بارون نم نم....روی سرو صورت خشکیده من می افتاد و سر میخورد و می افتاد روی زمین...
....
ساکت میشویم
و شبها را به روز
و روزها را به شب میرسانیم
و اتفاقات خودشان خواهند افتاد!
انسان روزی بزرگ خواهد شد!
این قدر بزرگ
که به خیانتهای بچه گانه اش...
به این همه تمدنهای والا اعتراف خواهد کرد!
خدا کند تا آن روز کشیشی مانده باشد و
انجیلی و
جایگاهی برای اعتراف... آمین !
ما هم صبر خواهیم کرد!
به قول خاله ها:
سختی زندگی...
فقط در همین صد سال اول زندگی است!
بعد همه چیز درست خواهد شد!
مطمئن باش!
هم چنان که من مطمئنم
و به همین دلیل است که اکنون
در دومین قوطی سیگار زرم را باز کرده ام!
از نوشته های مرحوم حسین پناهی از کتاب کابوسهای روسی
غروب جمعه سرد پاییز
کوچه خالی از رهگذر
سیاهی کلاغها از صدایشان پیدا بود
آسمان هوای گریستن داشت
سردم شد...برگشتم خانه
تمام