ازش پرسیدم : میدونی زجر آورترین کار دنیا چیه؟
نگاهش به دوردست خیره شد...
-در یک شب سرد زمستانی...در اوج غم و بدبختی باشی ولی شاد ترین موسیقی دنیا را بنوازی تا عابرینی چند...سکه ای را از سر ترحم به تو ببخشند
آرام آرام در جاده رکاب میزنم...منظره دشت در دز عصر تابستان و نسیمی خنک...تا چشم کار میکند دشت است و کوه است و آسمان و منظره...
صدای جدال موجها با ساحل از دور به گوش میرسد...کمی بعد...جنگلی سرسبز...انبوهی از درختان سر به فلک کشیده و تا چشم کار میکند آواز پرندگان است و آسمانی سبز...
دوچرخه و کوله بار را با درختی تنها گذاشتم....کلبه ای از دور نمایان....سکوت محض درختان و غوغای پرندگان و گاه گاهی صدایی مبهم از دور....صدای خش خش جنگل در زیر پایم بود....
گم شده بودم...در خود گم شده بودم.شاید هم غرق شده بودم در عمق سبز منظره... ساعتی بعد... من بودم و خیس ساحل....آسمان زلال بود...سیاه و ستاره باران و صدای محض دریا بود که تا عمق وجودم نفوذ میکرد...
کمی دورتر شعله کوچک آتشی نمایان....انگار کسی زود تر از من به اینجا رسیده....نا خواسته به سویش رفتم...آرام و بعد تند تر و هر چه دویدم نرسیدم...هنوز از دوردست صدایی مبهم به گوش میرسد...تخته سنگی کهنه و باران دیده...نشستم ....چه زیبا و بیکران...قایفی کوچک زیر نور مهتاب نمایان...نگاهم به آن دوردست ها خیره میشود...چشمهایم را میبندم...یاد و کوله بارم می افتم که تنها در جنگل مانده اند... باید به سراغشان بروم....چشم هایم را که باز کردم ... رو به رویم پر بود از همیشه...پر بود از بیهودگی...پر بود بود از کتلبهای جور وا جور که هرگز دوستم نبودند و هیج وقت به اختیار به سراغشان نرفتم.... در زندانی بودم با چهار دیوار و یک سقف...همه چیز بوی اجبار میداد... کتابها...جزوه ها .... کاغذها... چیزهایی که هیچ وقت از داشتنشان خوشحال نبودم و هیچ وقت دلم برایشان تنگ نشد...
تو پرسیدی از من
من تهی گشتم از خود
وجودم سرتاسر نگاه
تو میگفتی از خود
و من گفتم از هیچ...
از فریاد زمانه بر سر یک شقایق....
اینجا کوچه ها تاریکند
اینجا احساس مرده
اینجا کبوتر نیست
همه خفته در خواب پریشانی
جملاتم تلخ....
در منظره شاپرکی پر زد
تو گفتی از چکاوک خیس بهار
از صبح...از نگاه
و من
در اضطراب تکرار مبهم ثانیه ها مانده ام
تو در من چه دیدی که نگاهت اینچنان منتظر است
خود را می شناختم
هرگز این نبودم که در خیالت هستم...
من آن هستم که نخواستم باشم و
تو....
تنها امید بودن
در کوچه های سرد شب
صدایی از عمق وجودم بر میخیزد.....
صدایی غریب و نا آشنا....
و لحظه ای که خود را در غربت چشمانت نظاره گر بودم.....
سکوت بود و...سکوت بود و .... سکوت.......
آسمانی که همیشه نظاره گر تنهایی من بود....
هرگز گریه های شبانه ام را نفهمید
ماه...
که تنها منظره دوست داشتنی شب است....
از خیره شدن هراسی نداشت
و دل آسمان...
هیچگاه نگرفت......
اکنون من.... شب... و تنهایی...هر سه...کنج اتاق