نازنینم٬دلم گرفته است٬امروز بس دلم تنگ است.
ساعتهاو ثانیه ها و روزها و ماه ها می آیند چون باد می گذرند و در ذهن من هیچ خاطره ای بر جا نمی گذارند. این روزها همه نوشته هایم بوی تو را دارند٬ حتی عکس تو با من حرف میزند٬جواب حرفهایم را میدهد٬حتی جواب بوسه هایم را... این روزها همه چیز نشان از تو دارد.
روزگار غریبی است...از تو دورم٬از دیدارت محروم٬از دستانت٬نشستن و در آیینه چشمانت تو را دیدن٬از گرمی دستانت٬عطر نفسهایت و ... بودنت.
این روزها حال و هوای دیگری دارم٬این روزها بیشتر دلم میگیرد...کنج اتاق را بیشتر از هرجای دیگر دوست دارم.
می دانم٬می دانم...حرفهایم تلخ و بی روح است...این روزها نوشتن هم سخت است.
روزگار غریبی است...می گویندعاشقی دروغی بیش نیست..."یک بازی کودکانه" را زیاد شنیده ام. میگویند فراموش کن. اینجا جه دیاری است که مردمانش اینگونه تپش ثانیه ها را در گوش کوچه های انتظار نادیده میگیرند؟پس اسارت نفس در قفس یک نگاه چیست؟
تنها دلخوشیم اینست که "تو" حرفهایم را می فهمی و با خط به خطش آشنایی
بهتر از جانم! عشق را با تو شناختم و تو را از پس یک نگاه و حالا فقط تو را دارم و بس. اینان با من سر جنگ دارند... تو بمان...حال که تنها هستم٬ تو بمان و این جسم خسته را روحی تازه بخش... با تو آوارگی هم شیرین است.... امروز بیش از همیشه دلتنگت هستم
ابر.قطره قطره پنهان شد
خورشید.ذره ذره ذوب شد
ماه.قطعه قطعه پنهان شد
دریا.جرعه جرعه خشکید
فاصله. ...
دریغ از فاصله
شهر زیر پای من است.از آن چیزی به جز خطوط مارپیچ زرد و نورانی یا نقطه های کوچکی روی زمین چیز دیگری پیدا نیست.قطعه ای از زمین که میلیونها انسان روی آن مشغول سپری کردن عمرشان هستند. عده ای می دانند چه می خواهند و برای چه هستند و عده ای هم نمی دانند و فقط زندگی میکنند.و صدا... صدای دلنشین سکوت است و گاه که قدم میزنی صدای پا هم به صدای سکوت اضافه میشود و گاه هم صدای وزش باد ملایمی که از روی صخره ها عبور میکند به گوش می رسد.
ماه...چقدر نزدیک است.نزدیک... آنقدر که حس میکنی فقط یک نردبان احتیاج داری تا به آن برسی و روی آن بنشینی و از آن بالا شهر های دیگر را هم ببینی که چگونه همه مثل هم هستند.بعد که درد دلت با ماه باز شد از او حکایت شب زنده داران را بپرسی...از چشمهایی که ساعتها به او خیره بوده.از او بپرسی وقتی نبوده شب را چگونه صبح کرده اند.
راستی! سراغ یک نفر را هم بگیر.میخوام باورم بشه که راسته...که حقیقت داره...نه اینکه فکر کنم حقیقت نداره...نه! فقط... فقط... چه میدونم... اون یه نفر کسیه که وقتی آسمون دلم ابریه...چشمای اون بارونیه...کسیه که شبهایی که در هود فرو رفتم...به جای من به آسمون زل میزنه و آروم آروم نگاهش را به سمت ماه میگردونه و تا صبح به اون خیره میشه و با اون حرف میزنه...با اون از حکایت دلش میگه...بعد دعا میکنه... واسه یه نفر که احساس میکنه با اینکه هیچ وقت کنارش نبوده...اما همیشه پیشش بوده...وقتی چشمهاشو می بنده چشمای اون جلوی چشمشه که بهش زل زدن...اینه را حتما ازش بپرس...اگر پیداش کردی از حال و روز من براش بگو...بهش بگو که بدون اون چقدر تنها هستم...بگو که چقدر دوستش دارم...راستی بهش بگو که تمام زندگی من هستی...اینها را تو بگو...چون من هیچ وقت نتونستم بهش بگم...
۲۴-۵-۸۴ توچال