جاده
مسافر
دوچرخه
عشق...عشق...عشق
کوله بارم را می بندم.(چیزهایی برای زنده ماندن).بند کفشم را محکم می بندم.کلاه را بر سرمی گذارم.وحالا با دوچرخه ام همسفر می شوم.بسم ا...
جاده صدایم میزند.چند صد کیلومتر...آخر جاده چیست که اینگونه برای دیدنش بی تابم؟
هر از گاه...لابه لای صدای عبور ماشینها...لبخندی...تکان دادن دستی...پاهایم را توان می بخشد.
این آدمها با این سرعت کجا می روند؟ از توی ماشین حرکت ابرها در آسمان آبی کویر ناپیداست.گلها و خارهای کنار جاده هیچگاه اینگونه پیدا نیست. از پشت شیشه های بسته ماشینها٬ بوی خاک آفتاب خورده و نوازش نسیم هر از گاه بیابان پیداست؟
شب٬ صدای سکوت است و جیر جیرک.خاک زیر نور مهتاب می درخشد...آسمان٬ سیاه و غوغای ستارگان که محو تماشایشان میشوی.اینجا عمق طبیعت است.وخدایی که در این نزدیکی است...
از نوشته های هندونه در وبلاگ سایکلوتوریست