به بهانه یک ساله شدن یه قاچ هندونه...
تکه هایی از دفتر خاطراتم
12-3-85
بعد از 2 ماه آمدم سراغ کاغذ و قلم.سراغ این دفتر که الان یک ساله شده.
مثله همیشه ابی میخونه...من مینویسم. مثله همیشه اطاق نیمه روشن...به همون سبک که دوست دارم...
هنوز هم احساس تنهایی میکنم.بعد از یک سال هنوز تغییر نکرده.تنهایی همیشه سر جای خودشه.
با اینکه سرگرمی(نه دلگرمی) زیاد برای خودم ردیف کردم...اما باز کنج اطاق نیمه روشن و ابی و یاد او.
هنوز هم سیگار میکشم.تنها فرقی که با قبل کرده اینه که فقط بهمن کوچیک میکشم و سیگار را هم فقط با فندک زیپو روشن میکنم.
اما حیف که پریروز فندکم گم شد. دلم واسه فندکم هم تنگ شده.چند روزی هم با کبریت روشن میکردم...اما بعد رفتم و یه فندک خریدم.
دیشب خواب دیدم 2 تا تیر خوردم.توی سینه ام تیر خورد.نمیدونم چه جوری تیر خوردم.منتظر بودم که بمیرم.اما نمردم.
هی میگفتم چرا پس من نمیمیرم؟ جواب میشنیدم که با 2 تا تیر که آدم نمیمیره.منم کلی ناراحت بودم و دعا میکردم که بمیرم.
توی این 2 ماه که ننوشتم...کارای زیادی کردم که هیچ کدومشون ارزشی نداشتند.پول هم به دست اوردم و با دست دیگه خرج کردم.انگار که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده.
فقط یادمه یه بار به یه رفتگر سلام کردم و خسته نباشی گفتم.لبخندی که جوابم داد...هنوز یادمه...
خوش حال شدم.برای همین به هرکی میرسیدم خسته نباشی میگفتم.اما لبخندشون مثل اون رفتگر نبود.
خیلی دنبالش گشتم.دیگه ندیدمش. دلم واسه لبخندش...لباس نارنجیش...صورت افتاب سوخته و اون حس غمناکی که موقع سیگار کشیدن کنار جوب داشت تنگ شده.
دلم واسه مامان تنگ شده.واسه بابا هم تنگ شده. امیدوارم مشهد بهشون خوش بگذره.
یادمه آخرین باری که باهاشون صحبت میکردم داشتم دروغ سرهم میکردم.
تا حالا چند تا دروغ بهشون گفتم؟ فکر کنم 6543 تا دروغ گفتم.
چرا فقط به اونا دروغ میگم؟ شاید فقط به اونا میخوام ثابت کنم که خودم یه دروغ بزرگم.
نمیدونم...شاید.دیگه به خودم هم اعتماد ندارم.بعضی وقتا فکر میکنم دارم به خودم هم دروغ میگم...