یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

سرسپرده

من...دوباره تنها.

مثل همیشه...

   مثل همیشه تا مرز جنون رفتم

دیروز تو بودی

امروز گریه امانم نمی دهد...

دوباره مرا با خود ببر به روز تولد.مرا با خود ببر تا...

                                                          تا هر کجا که خواستی

من سر سپرده تو ام

بارون ....

دم دمای غروب زدم بیرون....نم نم بارون روی برگهای خشک و زرد کف پیاده رو و عطر خاک بارون خورده.....
چیکه چیکه سقف اسمون روی سطح اب و پرنده هایی که نمیدیدمشان ٬معلوم نبود کجا بودند ٬ نه روی درخت و نه روی سیم های برق و نه حتی روی پشت بوم .توی آسمون هم هیشکی نبود....
ترسیدم خیس بشم.واسه همین٬ چتر را محکم روی سرم گرفته بودم که مبادا تنم طعم بارون رو حس کنه.
دود سیگار که از زیر چتر میزد بیرون٬ توی نور سفید چراغ پیاده رو مشخص بود و بعد با باد رهسپار میشد.

 قدم زدم....زیر بارون ...تنها... قدم زدم...بایه دونه چتر که خیس نشم...

باز قدم زدم....این بار چتر را بستم...دونه های ریز بارون نم نم....روی سرو صورت خشکیده من می افتاد و سر میخورد و می افتاد روی زمین...