یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

شعری دیگر...

به خدا آب می شود
همه شفافیت سیمای غرور
وقتی تو خاک می شوی بر آستان عشق
و پرواز می دهی
بال بال عاطفه ها را
در قطره قطره اشکهایت

کریم شفایی

وقتی نباشی...

غروب جمعه سرد پاییز

کوچه خالی از رهگذر

سیاهی کلاغها از صدایشان پیدا بود

آسمان هوای گریستن داشت

سردم شد...برگشتم خانه

                                           تمام

کاغذهای بی خط

دوباره قلم دست میگیرم.دوباره بی قرارم.قلم هم مثل من زل زده به کاغذهای سفید و بی خط. اینبار مثل همیشه نیستم.توان نوشتم ندارم.کاش میشد چیزی بنویسم.اگر مینوشتم آروم تر میشدم.اما اینبار فقط دوست دارم بنویسم.اما از چه؟ از چه بنویسم.از دل بنویسم...که هیچش نمانده.از منظره و آب و آفتاب و آسمان بنویسم که دیگررنگشان را از دست داده اند...از این زمانه بنویسم که ننوشتنش بهتر است..یا ...نمی دانم.امروز حالی دیگر دارم.امروز میخواهم فقط از تو بنویسم.از تو و برای تو...
ساعتی گذشت و باز من بودم و قلم و کاغذهایی که از اسم تو سیاه شده بودند