-
جاودانه
سهشنبه 1 آبان 1386 01:19
میشود از عشق لذت برد میشود خندید میشود در سرازیری یک تپه غلطید میشود در چشم تو گم شد میشود انتهای جاده را دید میشود تا صبح خندید.... با تو همه چیز زیباست با تو همه قصه ها شیرین است با تو قلم و کاغذ بی معناست
-
چشمان تو
جمعه 29 دی 1385 02:59
هزار بار جان میدهم و زنده می شوم هزاران بار مرده ام هزاران بار مستانه فریاد کشیده ام هزاران بار جنون عشق را چشیده ام تنها...وقتی در وسعت چشمانت گم می شوم ای صنم! گوشه چشمی بنما پیش از آنکه از راه باز مانم
-
شبانه های بی تو
شنبه 18 آذر 1385 01:32
زل می زنم به چشمات.نگاهم میکنی.لبخند ملیحی روی لبانت.من محو تماشای نگاهت... باهات حرف میزنم...با چشمات باهام حرف میزنی...حتی پلک هم نمی زنی.صدایت را میشنوم.حرفهایت مثل همیشه آهنگین و دلنواز...دلم می لرزه...بغض میکنم...نگاهت میکنم.تو هنوز نگاهم میکنی...با چشمات باهام حرف میزنی...آروم میبوسمت...گرمی لبات رو احساس...
-
وقتی که جان دادم
شنبه 11 آذر 1385 09:00
زمان...می ایستد گل...میپژمرد آسمان...مکث میکند دل..پر میزند من...میمیرم...زنده میشوم لحظه ای که میگویی دلم تنگ است و آتش میگیرم و در خود میسوزم و...سکوت... سکوت محض و گاه صدای قورت دادن بغضی و بعد هم هق هقی و گم شدن در آغوشی...
-
وحید یعنی تنها
جمعه 5 آبان 1385 16:22
سلام رفیق.خیلی دلم هواتو کرده.دیشب خوابتو دیدم.یاد خیلی چیزا میفتم...یاد قدیما...اون روزای خوب که همه شون شدن خاطره.از خونه زدم بیرون...اومدم ببینمت.پیاده تا مدرسه اومدم...نبودی.کسی ازت خبر نداشت. زنگ زدم خونه تون.روی پیغام گیر بود...با صدای خودت.صداتو که شنیدم یه جوری شدم.دلم گرفته...دلم بدجوری گرفته.اومدم کافی...
-
همین...
پنجشنبه 23 شهریور 1385 18:13
در این زمانه بی های و هوی لال پرست خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را برای این همه نا باور خیال پرست همین...
-
تولد یه قاچ هندونه
پنجشنبه 15 تیر 1385 02:55
به بهانه یک ساله شدن یه قاچ هندونه... تکه هایی از دفتر خاطراتم 12-3-85 بعد از 2 ماه آمدم سراغ کاغذ و قلم.سراغ این دفتر که الان یک ساله شده. مثله همیشه ابی میخونه...من مینویسم. مثله همیشه اطاق نیمه روشن...به همون سبک که دوست دارم... هنوز هم احساس تنهایی میکنم.بعد از یک سال هنوز تغییر نکرده.تنهایی همیشه سر جای خودشه. با...
-
سفر تا کی؟ تا کجا؟
شنبه 13 خرداد 1385 15:06
تو را می جویمت باز از پس کوهها و دشتها جاده های خشک و طولانی جاده هایی که انتها ندارند تو را می جویمت هر روز و هر شب شبهای بی انتها با ستاره های تمام ناشدنی و روزهای خالی و سرشار از سوزان خورشید می جویمت در خیالم تو را می جویم...جایی فراتر از ذهن فراتر از قانون می جویمت ای خوب من شاید روزی یابنده باشم
-
هنوز هم مینویسم
سهشنبه 12 اردیبهشت 1385 16:22
نوشتم...خواندی خواندی...گریستی گریستی...نگاهت کردم نگاهت کردم...نگاهم کردی نگاهم کردی...گریستم گریستم...بغض کردی بغض کردی....خندیدم خندیدم...خندیدی خندیدی...نگاهت کردم نگاهت کردم...نگاهم نکردی نگاهم نکردی...بغض کردی بغض کردی...نگاهم نکردی...آهسته گریستی نگاهت میکردم و بغضم را قورت میدادم رفتم....رفتی رفتی...نگاهت...
-
در فکر تو بودم
یکشنبه 20 فروردین 1385 20:46
آسمان تمام ابر امروز در انتظار باران بود آسمان امروز دلگیر غروبش دلگیرتر و شب غمناک در انتظار باران بودم و کنج اتاق سرد و خالی در فکر تو بودم سحرگاه خسته از این همه سکوت در انتظار باران بودم و رسیدن صبح در فکر تو بودم رفتم توی ایوان... نسیم خنک بهاری و بوی خاک بارون خورده... تمام شب باران آمده بود و من در فکر تو بودم
-
بیهوده
پنجشنبه 17 فروردین 1385 16:23
سعی میکنم بنویسم...اما نمیتونم نوشتن هم دیگه آرومم نمیکنه یکی بگه من چیکار کنم؟
-
سرسپرده
پنجشنبه 11 اسفند 1384 01:47
من...دوباره تنها. مثل همیشه... مثل همیشه تا مرز جنون رفتم دیروز تو بودی امروز گریه امانم نمی دهد... دوباره مرا با خود ببر به روز تولد.مرا با خود ببر تا... تا هر کجا که خواستی من سر سپرده تو ام
-
بارون ....
یکشنبه 7 اسفند 1384 15:17
دم دمای غروب زدم بیرون....نم نم بارون روی برگهای خشک و زرد کف پیاده رو و عطر خاک بارون خورده..... چیکه چیکه سقف اسمون روی سطح اب و پرنده هایی که نمیدیدمشان ٬معلوم نبود کجا بودند ٬ نه روی درخت و نه روی سیم های برق و نه حتی روی پشت بوم .توی آسمون هم هیشکی نبود.... ترسیدم خیس بشم.واسه همین٬ چتر را محکم روی سرم گرفته بودم...
-
معنا
دوشنبه 26 دی 1384 08:50
جاده مسافر دوچرخه عشق...عشق...عشق کوله بارم را می بندم.(چیزهایی برای زنده ماندن).بند کفشم را محکم می بندم.کلاه را بر سرمی گذارم.وحالا با دوچرخه ام همسفر می شوم.بسم ا... جاده صدایم میزند.چند صد کیلومتر...آخر جاده چیست که اینگونه برای دیدنش بی تابم؟ هر از گاه...لابه لای صدای عبور ماشینها...لبخندی...تکان دادن...
-
فصل تو
پنجشنبه 8 دی 1384 01:14
باورت می شود؟ ساعتی گذشت و باز کاغذ...در حسرت نوازش قلم چون همیشه...سپید و بی رنگ زل زده به چشم من من فکرم در دور دست جایی به نام فصل جستجوی خود می رود از برای خود گاه جلوتر که می رود می رسد به یک نفر آن وقت است که می ایستد آنجا دقیقه ای...ثانیه ای...ساعتی نمی دانم چه می شود فکرم گاه می دود می رسد به من شاید به چشم به...
-
کابوسهای روسی
دوشنبه 21 آذر 1384 22:54
.... ساکت میشویم و شبها را به روز و روزها را به شب میرسانیم و اتفاقات خودشان خواهند افتاد! انسان روزی بزرگ خواهد شد! این قدر بزرگ که به خیانتهای بچه گانه اش... به این همه تمدنهای والا اعتراف خواهد کرد! خدا کند تا آن روز کشیشی مانده باشد و انجیلی و جایگاهی برای اعتراف... آمین ! ما هم صبر خواهیم کرد! به قول خاله ها:...
-
باز باران...
سهشنبه 15 آذر 1384 15:02
آسمان خالی از پرنده بی باران سرشار از خاکستری میان قدمهایم...صدایی آشنا: های فلانی! انگار غمی هست ترا در سینه صدای آهنگ پاییز پیچیده در فضای خواب آلوده صبح...ظهر...شام کاش بارانی بود...بوی خاک و نمی بود ای کاش صدایی بود...نفسی بود تا برون آیم از این خمار دلنشین
-
شعری دیگر...
یکشنبه 29 آبان 1384 15:04
به خدا آب می شود همه شفافیت سیمای غرور وقتی تو خاک می شوی بر آستان عشق و پرواز می دهی بال بال عاطفه ها را در قطره قطره اشکهایت کریم شفایی
-
وقتی نباشی...
جمعه 20 آبان 1384 21:42
غروب جمعه سرد پاییز کوچه خالی از رهگذر سیاهی کلاغها از صدایشان پیدا بود آسمان هوای گریستن داشت سردم شد...برگشتم خانه تمام
-
کاغذهای بی خط
دوشنبه 16 آبان 1384 23:01
دوباره قلم دست میگیرم.دوباره بی قرارم.قلم هم مثل من زل زده به کاغذهای سفید و بی خط. اینبار مثل همیشه نیستم.توان نوشتم ندارم.کاش میشد چیزی بنویسم.اگر مینوشتم آروم تر میشدم.اما اینبار فقط دوست دارم بنویسم.اما از چه؟ از چه بنویسم.از دل بنویسم...که هیچش نمانده.از منظره و آب و آفتاب و آسمان بنویسم که دیگررنگشان را از دست...
-
روزگار غریبی است نازنین...
دوشنبه 18 مهر 1384 00:05
نازنینم ٬ دلم گرفته است٬امروز بس دلم تنگ است. ساعتهاو ثانیه ها و روزها و ماه ها می آیند چون باد می گذرند و در ذهن من هیچ خاطره ای بر جا نمی گذارند. این روزها همه نوشته هایم بوی تو را دارند٬ حتی عکس تو با من حرف میزند٬جواب حرفهایم را میدهد٬حتی جواب بوسه هایم را... این روزها همه چیز نشان از تو دارد. روزگار غریبی...
-
میهمانی منظره ها
پنجشنبه 14 مهر 1384 16:52
دیگه به یقین رسیدم که شهر عجب جای مزخرفیه.این را موقعی فهمیدم که آسمان پر ستاره اینجا را دیدم.کوهرنگ...دشت و کوه و منظره. دیگ کوچک غذا روی آتش سرخ و زرد در جریان اس و در این سیاهی شب و سکوت دشت صدای سوختن چوب است و گاه هم پارس سگها.وسعت آسمان و ستاره وصف ناپذیر است و ستاره ها آنقدر نزدیکند که اگر دستت را دراز کنی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 مهر 1384 22:48
وقتی نفست گرفت وقتی آسمون رو سرت سنگینی کرد وقتی از بوی بارون حالت به هم خورد... حتی ماه هم دیگه قشنگ نبود... دلت هم دیگه نگرفت به دیدنم بیا مطمئن باش که با تو هم دردم من هم مثل تو بیزارم از کوچ زودهنگام پرستوها من همان شاعر بی قلم هستم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 شهریور 1384 14:04
ابر.قطره قطره پنهان شد خورشید.ذره ذره ذوب شد ماه.قطعه قطعه پنهان شد دریا.جرعه جرعه خشکید فاصله. ... دریغ از فاصله
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 شهریور 1384 14:47
شهر زیر پای من است.از آن چیزی به جز خطوط مارپیچ زرد و نورانی یا نقطه های کوچکی روی زمین چیز دیگری پیدا نیست.قطعه ای از زمین که میلیونها انسان روی آن مشغول سپری کردن عمرشان هستند. عده ای می دانند چه می خواهند و برای چه هستند و عده ای هم نمی دانند و فقط زندگی میکنند.و صدا... صدای دلنشین سکوت است و گاه که قدم میزنی صدای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 مرداد 1384 17:32
برای لحظه ای چشمانت را از زمین بردار و به چشمانم بدوز تا طوفانی بر پا کنی در دریای دلم و هیاهویی به پا شود در جان و فریادی بخشکد در سینه ام و یادت باشد وقتی رفتی... به پشت سرت نگاهی بیندازی تا جرقه ای باشد بر باروت بغضم یادت باشد که ابر ها همیشه گرفته اند...همچو بغضی در گلویم و غروب جمعه همیشه دلگیر است به یاد بیاور...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 مرداد 1384 14:49
پنج شش سال بیشتر نداشت.از جثه کوچک و نحیفش میشد حدس زد.صورتش بین زانوانش پنهان بود.نزدیکتر که رسیدم قدم هایم را کند تر کردم.نگاهم به دستهای غمگینش بود و برگهای زرد و خیس کف پیاده رو. برای لحظه ای...غم دنیا در چشمانم حلقه زد. پسرک به چه فکر میکرد؟در چه رویایی بود که اینچنان آرام در این شب سرد در آن غرق شده بوده.به سکه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 مرداد 1384 16:00
- چیه؟ چت شده نشستی عذا گرفتی - ... - شدی مثل غار نشینها. خودتو تو آینه نگا کردی؟ - بس کن - من دارم میرم پیش بچه ها.پاشو حاضر شو با هم بریم - پاکت سیگار منو ندیدی؟ - اصلا شنیدی چی گفتم؟ مگم پاشو بریم بیرون... لا اقل چشمای مبارک رنگ آفتاب رو ببینن - تو برو... حوصله ندارم. - اه..ضد حال - می دونم... وجودم شده ضد حال -...
-
هراس
سهشنبه 4 مرداد 1384 15:48
گاهی آنقدر زمان آهسته میگذرد که هر ثانیه اش مثل یک قرن میگذر و گاهی نیز آنقدر سریع که گویی هنوز نگذشته. روزی که هراس داشتم از گذر زمان...روزی که ثانیه ها نارفیق بودند مثل همیشه... و بعد از آن ... چه کند میگذرند...شاید هم اصلا نمیگذرند... انگار با من لج کرده اند... عجب ثانیه ها نامردند
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 تیر 1384 03:07
آسمان مثل همیشه...زلال و پهناور....قفس نیز مثل همیشه...کوچک و دلگیر... ومن...مثل همیشه...