یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

برای لحظه ای چشمانت را از زمین بردار و به چشمانم بدوز
      تا طوفانی بر پا کنی در دریای دلم
      و هیاهویی به پا شود در جان
      و فریادی بخشکد در سینه ام
و یادت باشد وقتی رفتی... به پشت سرت نگاهی بیندازی تا جرقه ای باشد بر باروت بغضم
یادت باشد که ابر ها همیشه گرفته اند...همچو بغضی در گلویم
و غروب جمعه همیشه دلگیر است
  به یاد بیاور لحظه ای را که فقط تو بودی
یادت باشد سراغ من که می آیی با خودت دفتر خاطراتت را بیاوری تا روزهای تنهاییمان را یکی یکی ورق بزنیم... و تو باز ساعتت را نگاه کنی و در چشمانم نگاه کنی و لحظه ای بعد بروی...و من بمانم... بمانم با یک دانه قلم و کاغذ های سفیدی که پر میشوند از اسم تو... و آنقدر تو را با خود مرور کنم و بی صدا فریاد بر آرم و صدایت کنم که دیگر در خود نباشم...و تو به سراغم بیایی و اشکهایم را پاک کنی و بعد که به خود می آیم عطر باران است که همه جا پیچیده