یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

فصل تو

باورت می شود؟
ساعتی گذشت و باز
کاغذ...در حسرت نوازش قلم
چون همیشه...سپید و بی رنگ
زل زده به چشم من
من
فکرم در دور دست
جایی به نام
فصل جستجوی خود
می رود از برای خود
گاه
جلوتر که می رود
می رسد به یک نفر
آن وقت است که می ایستد آنجا
دقیقه ای...ثانیه ای...ساعتی
نمی دانم چه می شود
فکرم
گاه می دود
می رسد به من
شاید به چشم به هم زدنی

چشم که باز میکنم
کاغذ سپید بی خط
زل زده به چشم من
فکرم...
با رهگذری
در دوردست می زند قدم