یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ


پنج شش سال بیشتر نداشت.از جثه کوچک و نحیفش میشد حدس زد.صورتش بین زانوانش پنهان بود.نزدیکتر که رسیدم قدم هایم را کند تر کردم.نگاهم به دستهای غمگینش بود و برگهای زرد و خیس کف پیاده رو.
برای لحظه ای...غم دنیا در چشمانم حلقه زد. پسرک به چه فکر میکرد؟در چه رویایی بود که اینچنان آرام در این شب سرد در آن غرق شده بوده.به سکه هایی که عابرین جلوش میریزند؟.....شاید هم اصلا خواب بود و در خیالش خود را در کوچه ای میدید که نفس زنان از پی توپی کهنه میدود...شاید هم... نمیدانم در چه خیالی بود در ذهنش جه میگذشت... و هیچوقت هم نخواهم فهمید.
قدم هایم را تند تر کردم...از او گذشتم...لحظه ای بعد از خودم بدم آمد