دیگه به یقین رسیدم که شهر عجب جای مزخرفیه.این را موقعی فهمیدم که آسمان پر ستاره اینجا را دیدم.کوهرنگ...دشت و کوه و منظره.
دیگ کوچک غذا روی آتش سرخ و زرد در جریان اس و در این سیاهی شب و سکوت دشت صدای سوختن چوب است و گاه هم پارس سگها.وسعت آسمان و ستاره وصف ناپذیر است و ستاره ها آنقدر نزدیکند که اگر دستت را دراز کنی میتوانی با نوک انگشتانت لمسشان کنی.از بالای تپه چراغهای خانه های ده پیداست.خانه هایی کوچک و با صفا در دل کوه و تپه و مردمی با صفاتر.پیاده تا شهر کمتر از یک ساعت راه است و دکان هایی کوچک که هیچ شباهتی به مغازه های لوکس شهر ندارد.
جرعه جرعه شب را نوشیدم و از عطر ستارگان مست گشتم.رد پای ستارگان را را دنبال کردم تا به خدا رسیدم.آسمان شب مرا با خودش برد.دیگر در خود نبودم.چه وسعتی!... جیر جیرکها میخوانند و حالا چراغهای ده یکی یکی خاموش میشوند و کم کم همه ده به خواب میروند.و چه با صفا...سر سفره ما سادگی بود...محبت بود...بیریایی بود و صفا بود...چه مردم اینجا بی ادعا و دوست داشتنی هستد.
صبح...وقت طلوع کنجشک و غروب ستاره بود.خورشید آرام آرام خود را از پس کوهها و تپه ها بالا میکشید و بوته ها و درختان دشت نمایان میشدند و در دور دست گندم های دیم در دامنه کوه میدرخشیدند و نسیمی خنک که صدای پرندگان را با خود می آورد...
من...تنها و بی حضور تو شاهد این همه زیبایی بودم.کاش بودی و میدیدی
مرداد ۸۴-کوهرنگ