یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

میهمانی منظره ها

دیگه به یقین رسیدم که شهر عجب جای مزخرفیه.این را موقعی فهمیدم که آسمان پر ستاره اینجا را دیدم.کوهرنگ...دشت و کوه و منظره.
دیگ کوچک غذا روی آتش سرخ و زرد در جریان اس و در این سیاهی شب و سکوت دشت صدای سوختن چوب است و گاه هم پارس سگها.وسعت آسمان و ستاره وصف ناپذیر است و ستاره ها آنقدر نزدیکند که اگر دستت را دراز کنی میتوانی با نوک انگشتانت لمسشان کنی.از بالای تپه چراغهای خانه های ده پیداست.خانه هایی کوچک و با صفا در دل کوه و تپه و مردمی با صفاتر.پیاده تا شهر کمتر از یک ساعت راه است و دکان هایی کوچک که هیچ شباهتی به مغازه های لوکس شهر ندارد.
جرعه جرعه شب را نوشیدم و از عطر ستارگان مست گشتم.رد پای ستارگان را را دنبال کردم تا به خدا رسیدم.آسمان شب مرا با خودش برد.دیگر در خود نبودم.چه وسعتی!... جیر جیرکها میخوانند و حالا چراغهای ده یکی یکی خاموش میشوند و کم کم همه ده به خواب میروند.و چه با صفا...سر سفره ما سادگی بود...محبت بود...بیریایی بود و صفا بود...چه مردم اینجا بی ادعا و دوست داشتنی هستد.
صبح...وقت طلوع کنجشک و غروب ستاره بود.خورشید آرام آرام خود را از پس کوهها و تپه ها بالا میکشید و بوته ها و درختان دشت نمایان میشدند و در دور دست گندم های دیم در دامنه کوه میدرخشیدند و نسیمی خنک که صدای پرندگان را با خود می آورد...
من...تنها و بی حضور تو شاهد این همه زیبایی بودم.کاش بودی و میدیدی

                                                                               مرداد ۸۴-کوهرنگ