تو پرسیدی از من
من تهی گشتم از خود
وجودم سرتاسر نگاه
تو میگفتی از خود
و من گفتم از هیچ...
از فریاد زمانه بر سر یک شقایق....
اینجا کوچه ها تاریکند
اینجا احساس مرده
اینجا کبوتر نیست
همه خفته در خواب پریشانی
جملاتم تلخ....
در منظره شاپرکی پر زد
تو گفتی از چکاوک خیس بهار
از صبح...از نگاه
و من
در اضطراب تکرار مبهم ثانیه ها مانده ام