یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

قایق


آرام آرام در جاده رکاب میزنم...منظره دشت در دز عصر تابستان و نسیمی خنک...تا چشم کار میکند دشت است و کوه است و آسمان و منظره...
صدای جدال موجها با ساحل از دور به گوش میرسد...کمی بعد...جنگلی سرسبز...انبوهی از درختان سر به فلک کشیده و تا چشم کار میکند آواز پرندگان است و آسمانی سبز...
دوچرخه و کوله بار را با درختی تنها گذاشتم....کلبه ای از دور نمایان....سکوت محض درختان و غوغای پرندگان و گاه گاهی صدایی مبهم از دور....صدای خش خش جنگل در زیر پایم بود....
گم شده بودم...در خود گم شده بودم.شاید هم غرق شده بودم در عمق سبز منظره... ساعتی بعد... من بودم و خیس ساحل....آسمان زلال بود...سیاه و ستاره باران و صدای محض دریا بود که تا عمق وجودم نفوذ میکرد...
کمی دورتر شعله کوچک آتشی نمایان....انگار کسی زود تر از من به اینجا رسیده....نا خواسته به سویش رفتم...آرام و بعد تند تر و هر چه دویدم نرسیدم...هنوز از دوردست صدایی مبهم به گوش میرسد...تخته سنگی کهنه و باران دیده...نشستم ....چه زیبا و بیکران...قایفی کوچک زیر نور مهتاب نمایان...نگاهم به آن دوردست ها خیره میشود...چشمهایم را میبندم...یاد و کوله بارم می افتم که تنها در جنگل مانده اند... باید به سراغشان بروم....چشم هایم را که باز کردم ... رو به رویم پر بود از همیشه...پر بود از بیهودگی...پر بود بود از کتلبهای جور وا جور که هرگز دوستم نبودند و هیج وقت به اختیار به سراغشان نرفتم.... در زندانی بودم با چهار دیوار و یک سقف...همه چیز بوی اجبار میداد... کتابها...جزوه ها .... کاغذها... چیزهایی که هیچ وقت از داشتنشان خوشحال نبودم و هیچ وقت دلم برایشان تنگ نشد...