خسته از سوسوی دورترین ستاره دنیا....خسته از صدای غریب یک مرغ مهاجر...خسته از بازی در صحنه روزگار...بر روی بلند ترین درخت روی زمین نشسته ام...
در این تاریکی در انتظار عابری هستم که از دور دست...آرام آرام... با فانوسی در دست بیاید...
و آن شب تا صبح نور فانوس خواهم خورد...
صبح که شد... خورشید به آرزوی دیشب من پوزخند میزد