یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

بیهوده

سعی میکنم بنویسم...اما نمیتونم

نوشتن هم دیگه آرومم نمیکنه

یکی بگه من چیکار کنم؟

سرسپرده

من...دوباره تنها.

مثل همیشه...

   مثل همیشه تا مرز جنون رفتم

دیروز تو بودی

امروز گریه امانم نمی دهد...

دوباره مرا با خود ببر به روز تولد.مرا با خود ببر تا...

                                                          تا هر کجا که خواستی

من سر سپرده تو ام

بارون ....

دم دمای غروب زدم بیرون....نم نم بارون روی برگهای خشک و زرد کف پیاده رو و عطر خاک بارون خورده.....
چیکه چیکه سقف اسمون روی سطح اب و پرنده هایی که نمیدیدمشان ٬معلوم نبود کجا بودند ٬ نه روی درخت و نه روی سیم های برق و نه حتی روی پشت بوم .توی آسمون هم هیشکی نبود....
ترسیدم خیس بشم.واسه همین٬ چتر را محکم روی سرم گرفته بودم که مبادا تنم طعم بارون رو حس کنه.
دود سیگار که از زیر چتر میزد بیرون٬ توی نور سفید چراغ پیاده رو مشخص بود و بعد با باد رهسپار میشد.

 قدم زدم....زیر بارون ...تنها... قدم زدم...بایه دونه چتر که خیس نشم...

باز قدم زدم....این بار چتر را بستم...دونه های ریز بارون نم نم....روی سرو صورت خشکیده من می افتاد و سر میخورد و می افتاد روی زمین...

معنا

جاده
مسافر
دوچرخه
عشق...عشق...عشق
کوله بارم را می بندم.(چیزهایی برای زنده ماندن).بند کفشم را محکم می بندم.کلاه را بر سرمی گذارم.وحالا با دوچرخه ام همسفر می شوم.بسم ا...
جاده صدایم میزند.چند صد کیلومتر...آخر جاده چیست که اینگونه برای دیدنش بی تابم؟
هر از گاه...لابه لای صدای عبور ماشینها...لبخندی...تکان دادن دستی...پاهایم را توان می بخشد.
این آدمها با این سرعت کجا می روند؟ از توی ماشین حرکت ابرها در آسمان آبی کویر ناپیداست.گلها و خارهای کنار جاده هیچگاه اینگونه پیدا نیست. از پشت شیشه های بسته ماشینها٬ بوی خاک آفتاب خورده و نوازش نسیم هر از گاه بیابان پیداست؟
شب٬ صدای سکوت است و جیر جیرک.خاک زیر نور مهتاب می درخشد...آسمان٬ سیاه و غوغای ستارگان که محو تماشایشان میشوی.اینجا عمق طبیعت است.وخدایی که در این نزدیکی است...

از نوشته های هندونه در وبلاگ سایکلوتوریست

فصل تو

باورت می شود؟
ساعتی گذشت و باز
کاغذ...در حسرت نوازش قلم
چون همیشه...سپید و بی رنگ
زل زده به چشم من
من
فکرم در دور دست
جایی به نام
فصل جستجوی خود
می رود از برای خود
گاه
جلوتر که می رود
می رسد به یک نفر
آن وقت است که می ایستد آنجا
دقیقه ای...ثانیه ای...ساعتی
نمی دانم چه می شود
فکرم
گاه می دود
می رسد به من
شاید به چشم به هم زدنی

چشم که باز میکنم
کاغذ سپید بی خط
زل زده به چشم من
فکرم...
با رهگذری
در دوردست می زند قدم

کابوسهای روسی

 

....

ساکت میشویم

و شبها را به روز

و روزها را به شب میرسانیم

و اتفاقات خودشان خواهند افتاد!

انسان روزی بزرگ خواهد شد!

این قدر بزرگ

که به خیانتهای بچه گانه اش...

به این همه تمدنهای والا اعتراف خواهد کرد!

خدا کند تا آن روز کشیشی مانده باشد و

انجیلی و

جایگاهی برای اعتراف... آمین !

ما هم صبر خواهیم کرد!

به قول خاله ها:

سختی زندگی...

فقط در همین صد سال اول زندگی است!

بعد همه چیز درست خواهد شد!

مطمئن باش!

هم چنان که من مطمئنم

و به همین دلیل است که اکنون

در دومین قوطی سیگار زرم را باز کرده ام!

از نوشته های مرحوم حسین پناهی از کتاب کابوسهای روسی

باز باران...


آسمان خالی از پرنده
بی باران
سرشار از خاکستری
میان قدمهایم...صدایی آشنا:
های فلانی!
انگار غمی هست ترا در سینه
صدای آهنگ پاییز
پیچیده در فضای خواب آلوده صبح...ظهر...شام
کاش بارانی بود...بوی خاک و نمی بود
ای کاش صدایی بود...نفسی بود
تا برون آیم از این
خمار دلنشین

شعری دیگر...

به خدا آب می شود
همه شفافیت سیمای غرور
وقتی تو خاک می شوی بر آستان عشق
و پرواز می دهی
بال بال عاطفه ها را
در قطره قطره اشکهایت

کریم شفایی

وقتی نباشی...

غروب جمعه سرد پاییز

کوچه خالی از رهگذر

سیاهی کلاغها از صدایشان پیدا بود

آسمان هوای گریستن داشت

سردم شد...برگشتم خانه

                                           تمام

کاغذهای بی خط

دوباره قلم دست میگیرم.دوباره بی قرارم.قلم هم مثل من زل زده به کاغذهای سفید و بی خط. اینبار مثل همیشه نیستم.توان نوشتم ندارم.کاش میشد چیزی بنویسم.اگر مینوشتم آروم تر میشدم.اما اینبار فقط دوست دارم بنویسم.اما از چه؟ از چه بنویسم.از دل بنویسم...که هیچش نمانده.از منظره و آب و آفتاب و آسمان بنویسم که دیگررنگشان را از دست داده اند...از این زمانه بنویسم که ننوشتنش بهتر است..یا ...نمی دانم.امروز حالی دیگر دارم.امروز میخواهم فقط از تو بنویسم.از تو و برای تو...
ساعتی گذشت و باز من بودم و قلم و کاغذهایی که از اسم تو سیاه شده بودند