یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ


ازش پرسیدم : میدونی زجر آورترین کار دنیا چیه؟ 
نگاهش به دوردست خیره شد...
-در یک شب سرد زمستانی...در اوج غم و بدبختی باشی ولی شاد ترین موسیقی دنیا را بنوازی تا عابرینی چند...سکه ای را از سر ترحم به تو ببخشند

طلوع

خسته از سوسوی دورترین ستاره دنیا....خسته از صدای غریب یک مرغ مهاجر...خسته از بازی در صحنه روزگار...بر روی بلند ترین درخت روی زمین نشسته ام...
در این تاریکی در انتظار عابری هستم که از دور دست...آرام آرام... با فانوسی در دست بیاید...
و آن شب تا صبح نور فانوس خواهم خورد...
صبح که شد... خورشید به آرزوی دیشب من پوزخند میزد

قایق


آرام آرام در جاده رکاب میزنم...منظره دشت در دز عصر تابستان و نسیمی خنک...تا چشم کار میکند دشت است و کوه است و آسمان و منظره...
صدای جدال موجها با ساحل از دور به گوش میرسد...کمی بعد...جنگلی سرسبز...انبوهی از درختان سر به فلک کشیده و تا چشم کار میکند آواز پرندگان است و آسمانی سبز...
دوچرخه و کوله بار را با درختی تنها گذاشتم....کلبه ای از دور نمایان....سکوت محض درختان و غوغای پرندگان و گاه گاهی صدایی مبهم از دور....صدای خش خش جنگل در زیر پایم بود....
گم شده بودم...در خود گم شده بودم.شاید هم غرق شده بودم در عمق سبز منظره... ساعتی بعد... من بودم و خیس ساحل....آسمان زلال بود...سیاه و ستاره باران و صدای محض دریا بود که تا عمق وجودم نفوذ میکرد...
کمی دورتر شعله کوچک آتشی نمایان....انگار کسی زود تر از من به اینجا رسیده....نا خواسته به سویش رفتم...آرام و بعد تند تر و هر چه دویدم نرسیدم...هنوز از دوردست صدایی مبهم به گوش میرسد...تخته سنگی کهنه و باران دیده...نشستم ....چه زیبا و بیکران...قایفی کوچک زیر نور مهتاب نمایان...نگاهم به آن دوردست ها خیره میشود...چشمهایم را میبندم...یاد و کوله بارم می افتم که تنها در جنگل مانده اند... باید به سراغشان بروم....چشم هایم را که باز کردم ... رو به رویم پر بود از همیشه...پر بود از بیهودگی...پر بود بود از کتلبهای جور وا جور که هرگز دوستم نبودند و هیج وقت به اختیار به سراغشان نرفتم.... در زندانی بودم با چهار دیوار و یک سقف...همه چیز بوی اجبار میداد... کتابها...جزوه ها .... کاغذها... چیزهایی که هیچ وقت از داشتنشان خوشحال نبودم و هیچ وقت دلم برایشان تنگ نشد...


تو پرسیدی از من
           من تهی گشتم از خود
وجودم سرتاسر نگاه
تو میگفتی از خود
         و من گفتم از هیچ...
از فریاد زمانه بر سر یک شقایق....

اینجا کوچه ها تاریکند
اینجا احساس مرده
اینجا کبوتر نیست
همه خفته در خواب پریشانی
   
جملاتم تلخ....
     در منظره شاپرکی پر زد
تو گفتی از چکاوک خیس بهار
                                   از صبح...از نگاه
     و من  
در اضطراب تکرار مبهم ثانیه ها مانده ام


او
   میگفت از هیچ...
              گوشهایم نگران
و تو
  در انتظار
من
  نگران از پایان آغاز

سکوت کوچه های شب...
وقتی آمدم قطره ای از مهتاب در چشمانت بود...


تو در من چه دیدی که نگاهت اینچنان منتظر است
خود را می شناختم
  هرگز این نبودم که در خیالت هستم...
من آن هستم که نخواستم باشم و
                                                تو....
تنها امید بودن
                در کوچه های سرد شب

صدایی از عمق وجودم بر میخیزد.....
       صدایی غریب و نا آشنا....
و لحظه ای که خود را در غربت چشمانت نظاره گر بودم.....

سکوت بود و...سکوت بود و .... سکوت.......

اگر شبی دیدی که ستاره ها سو سو میزنند.........بدان که دل پنجره گرفته است


آسمانی که همیشه نظاره گر تنهایی من بود....
                                 هرگز گریه های شبانه ام را نفهمید
ماه...
که تنها منظره دوست داشتنی شب است....
 از خیره شدن هراسی نداشت
و دل آسمان...
          هیچگاه نگرفت......
اکنون من.... شب... و تنهایی...هر سه...کنج اتاق

شب بود و....

یک اتفاق...یک روز...یک کوچه...یک نگاه...یک آسمان... و بعد..مهتاب... و ... یک سکوت....سکوتی که همیشه به یاد ماند....یک سکوت... و بعد... یک نگاه... حالا... دست بود و ضربان.... وخیال مبهم ثانیه ها در مسابقه زمان...
 
 ساعتی بعد....
    نگاه بود و غم....
 و مسافر آرام آرام....با زمزمه ای غریب روی لب...دور شد
 مهتاب....نظاره گر
                            مسافر .. خیره به ماه.... و
او
دلتنگ........چشمانی خیره به راه
                         .................
بی خبر از چشمان خیس مسافر....
و
          شب بود و آسمان.....
روز بعد......
        غم بود و تنهایی ...... و غم

در ازدحام فاصله ها
             یک نفر گریست
لحظه ای بعد....
   آسمان خوابیده بود
صدای پای جاده در گوش مسافر
  و باز..
    شب و تنهایی....