یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

یه قاچ هندونه

بعضی وقتا که دلم تنگ میشه...فقط کاغذ و قلم آرومم میکنه....وقتی بهش نگا میکنم...میبینم هر چی تو دلم بوده خشک شده روی کاغذ

روزگار غریبی است نازنین...

 نازنینم٬دلم گرفته است٬امروز بس دلم تنگ است.

ساعتهاو ثانیه ها و روزها و ماه ها می آیند چون باد می گذرند و در ذهن من هیچ خاطره ای بر جا نمی گذارند. این روزها همه نوشته هایم بوی تو را دارند٬ حتی عکس تو با من حرف میزند٬جواب حرفهایم را میدهد٬حتی جواب بوسه هایم را... این روزها همه چیز نشان از تو دارد.

روزگار غریبی است...از تو دورم٬از دیدارت محروم٬از دستانت٬نشستن و در آیینه چشمانت تو را دیدن٬از گرمی دستانت٬عطر نفسهایت و ... بودنت.

این روزها حال و هوای دیگری دارم٬این روزها بیشتر دلم میگیرد...کنج اتاق را بیشتر از هرجای دیگر دوست دارم.

می دانم٬می دانم...حرفهایم تلخ و بی روح است...این روزها نوشتن هم سخت است.

روزگار غریبی است...می گویندعاشقی دروغی بیش نیست..."یک بازی کودکانه" را زیاد شنیده ام. میگویند فراموش کن. اینجا جه دیاری است که مردمانش اینگونه تپش ثانیه ها را در گوش کوچه های انتظار نادیده میگیرند؟پس اسارت نفس در قفس یک نگاه چیست؟

تنها دلخوشیم اینست که "تو" حرفهایم را می فهمی و با خط به خطش آشنایی

بهتر از جانم! عشق را با تو شناختم و تو را از پس یک نگاه و حالا فقط تو را دارم و بس. اینان با من سر جنگ دارند... تو بمان...حال که تنها هستم٬ تو بمان و این جسم خسته را روحی تازه بخش... با تو آوارگی هم شیرین است.... امروز بیش از همیشه دلتنگت هستم

میهمانی منظره ها

دیگه به یقین رسیدم که شهر عجب جای مزخرفیه.این را موقعی فهمیدم که آسمان پر ستاره اینجا را دیدم.کوهرنگ...دشت و کوه و منظره.
دیگ کوچک غذا روی آتش سرخ و زرد در جریان اس و در این سیاهی شب و سکوت دشت صدای سوختن چوب است و گاه هم پارس سگها.وسعت آسمان و ستاره وصف ناپذیر است و ستاره ها آنقدر نزدیکند که اگر دستت را دراز کنی میتوانی با نوک انگشتانت لمسشان کنی.از بالای تپه چراغهای خانه های ده پیداست.خانه هایی کوچک و با صفا در دل کوه و تپه و مردمی با صفاتر.پیاده تا شهر کمتر از یک ساعت راه است و دکان هایی کوچک که هیچ شباهتی به مغازه های لوکس شهر ندارد.
جرعه جرعه شب را نوشیدم و از عطر ستارگان مست گشتم.رد پای ستارگان را را دنبال کردم تا به خدا رسیدم.آسمان شب مرا با خودش برد.دیگر در خود نبودم.چه وسعتی!... جیر جیرکها میخوانند و حالا چراغهای ده یکی یکی خاموش میشوند و کم کم همه ده به خواب میروند.و چه با صفا...سر سفره ما سادگی بود...محبت بود...بیریایی بود و صفا بود...چه مردم اینجا بی ادعا و دوست داشتنی هستد.
صبح...وقت طلوع کنجشک و غروب ستاره بود.خورشید آرام آرام خود را از پس کوهها و تپه ها بالا میکشید و بوته ها و درختان دشت نمایان میشدند و در دور دست گندم های دیم در دامنه کوه میدرخشیدند و نسیمی خنک که صدای پرندگان را با خود می آورد...
من...تنها و بی حضور تو شاهد این همه زیبایی بودم.کاش بودی و میدیدی

                                                                               مرداد ۸۴-کوهرنگ

وقتی نفست گرفت
وقتی آسمون رو سرت سنگینی کرد
وقتی از بوی بارون حالت به هم خورد... حتی ماه هم دیگه قشنگ نبود... دلت هم دیگه نگرفت
به دیدنم بیا
مطمئن باش که با تو هم دردم
من هم مثل تو بیزارم از کوچ زودهنگام پرستوها
من همان شاعر بی قلم هستم

ابر.قطره قطره پنهان شد
خورشید.ذره ذره ذوب شد
ماه.قطعه قطعه پنهان شد
دریا.جرعه جرعه خشکید
فاصله. ...
      دریغ از فاصله

شهر زیر پای من است.از آن چیزی به جز خطوط مارپیچ زرد و نورانی یا نقطه های کوچکی روی زمین چیز دیگری پیدا نیست.قطعه ای از زمین که میلیونها انسان روی آن مشغول سپری کردن عمرشان هستند. عده ای می دانند چه می خواهند و برای چه هستند و عده ای هم نمی دانند و فقط زندگی میکنند.و صدا... صدای دلنشین سکوت است و گاه که قدم میزنی صدای پا هم به صدای سکوت اضافه میشود و گاه هم صدای وزش باد ملایمی که از روی صخره ها عبور میکند به گوش می رسد.

ماه...چقدر نزدیک است.نزدیک... آنقدر که حس میکنی فقط یک نردبان احتیاج داری تا به آن برسی و روی آن بنشینی و از آن بالا شهر های دیگر را هم ببینی که چگونه همه مثل هم هستند.بعد که درد دلت با ماه باز شد از او حکایت شب زنده داران را بپرسی...از چشمهایی که ساعتها به او خیره بوده.از او بپرسی وقتی نبوده شب را چگونه صبح کرده اند.

راستی! سراغ یک نفر را هم بگیر.میخوام باورم بشه که راسته...که حقیقت داره...نه اینکه فکر کنم حقیقت نداره...نه! فقط... فقط... چه میدونم... اون یه نفر کسیه که وقتی آسمون دلم ابریه...چشمای اون بارونیه...کسیه که شبهایی که در هود فرو رفتم...به جای من به آسمون زل میزنه و آروم آروم نگاهش را به سمت ماه میگردونه و تا صبح به اون خیره میشه و با اون حرف میزنه...با اون از حکایت دلش میگه...بعد دعا میکنه... واسه یه نفر که احساس میکنه با اینکه هیچ وقت کنارش نبوده...اما همیشه پیشش بوده...وقتی چشمهاشو می بنده چشمای اون جلوی چشمشه که بهش زل زدن...اینه را حتما ازش بپرس...اگر پیداش کردی از حال و روز من براش بگو...بهش بگو که بدون اون چقدر تنها هستم...بگو که چقدر دوستش دارم...راستی بهش بگو که تمام زندگی من هستی...اینها را تو بگو...چون من هیچ وقت نتونستم بهش بگم...

                                                                                          ۲۴-۵-۸۴ توچال

برای لحظه ای چشمانت را از زمین بردار و به چشمانم بدوز
      تا طوفانی بر پا کنی در دریای دلم
      و هیاهویی به پا شود در جان
      و فریادی بخشکد در سینه ام
و یادت باشد وقتی رفتی... به پشت سرت نگاهی بیندازی تا جرقه ای باشد بر باروت بغضم
یادت باشد که ابر ها همیشه گرفته اند...همچو بغضی در گلویم
و غروب جمعه همیشه دلگیر است
  به یاد بیاور لحظه ای را که فقط تو بودی
یادت باشد سراغ من که می آیی با خودت دفتر خاطراتت را بیاوری تا روزهای تنهاییمان را یکی یکی ورق بزنیم... و تو باز ساعتت را نگاه کنی و در چشمانم نگاه کنی و لحظه ای بعد بروی...و من بمانم... بمانم با یک دانه قلم و کاغذ های سفیدی که پر میشوند از اسم تو... و آنقدر تو را با خود مرور کنم و بی صدا فریاد بر آرم و صدایت کنم که دیگر در خود نباشم...و تو به سراغم بیایی و اشکهایم را پاک کنی و بعد که به خود می آیم عطر باران است که همه جا پیچیده


پنج شش سال بیشتر نداشت.از جثه کوچک و نحیفش میشد حدس زد.صورتش بین زانوانش پنهان بود.نزدیکتر که رسیدم قدم هایم را کند تر کردم.نگاهم به دستهای غمگینش بود و برگهای زرد و خیس کف پیاده رو.
برای لحظه ای...غم دنیا در چشمانم حلقه زد. پسرک به چه فکر میکرد؟در چه رویایی بود که اینچنان آرام در این شب سرد در آن غرق شده بوده.به سکه هایی که عابرین جلوش میریزند؟.....شاید هم اصلا خواب بود و در خیالش خود را در کوچه ای میدید که نفس زنان از پی توپی کهنه میدود...شاید هم... نمیدانم در چه خیالی بود در ذهنش جه میگذشت... و هیچوقت هم نخواهم فهمید.
قدم هایم را تند تر کردم...از او گذشتم...لحظه ای بعد از خودم بدم آمد


- چیه؟ چت شده نشستی عذا گرفتی
- ...
- شدی مثل غار نشینها. خودتو تو آینه نگا کردی؟
- بس کن
- من دارم میرم پیش بچه ها.پاشو حاضر شو با هم بریم
- پاکت سیگار منو ندیدی؟
- اصلا شنیدی چی گفتم؟ مگم پاشو بریم بیرون... لا اقل چشمای مبارک رنگ آفتاب رو ببینن
- تو برو... حوصله ندارم.
- اه..ضد حال
- می دونم... وجودم شده ضد حال
- آخه چته پسر...معلوم هست؟
- ...
- پشت سرت حرف میزنن... معتاد شده...زده به سرش...عاشق شده...
- بی خیال... ول کن
- ...
- ندیدیش کجاست؟
- آخرش خفه میشی... اینقدر صبح تا شب بشین این گوشه و بکش تا خفه بشی...
- ....
- آخه تو که این جوری نبودی... شاد بودی...شنگول بودی...همیشه با هم میرفتیم بیرون...با بچه ها... می گشتیم... میگفتی...می خندیدی...
- چیزیم نیست...یعنی... چه میدونم... دیگه حس این چیزا رو ندارم...
- یعنی چی حوصله ندارم
- ....
- کجا بود؟
- توی جیبم
- پس چی شد این همه شعار... مگه نمی خواستی دنیا رو عوض کنی... می گفتی میخوام این کارو بکنم... اون کارو بکنم...
- چه می دونم...
- این همه فکر داشتی...این همه هدف...
- هنوز هم دارم...
- خوب... پس چرا مثل این مادر مرده ها زانوی غم بغل کردی... خوب یه تکونی بده به خودت.... یه کاری کن... تلاش کن...
- باور کن حوصلشو ندارم
- برو بابا... انگار واقعا یه مرضی داری

آره... یه مرضی دارم... دارم می میرم...شاید هم الان مرده ام... کی می دونه...کی می فهمه...
صدای زمزمه میاد... مرا ببوس...

هراس


گاهی آنقدر زمان آهسته میگذرد که هر ثانیه اش مثل یک قرن میگذر و گاهی نیز آنقدر سریع که گویی هنوز نگذشته.
روزی که هراس داشتم از گذر زمان...روزی که ثانیه ها نارفیق بودند مثل همیشه...
و بعد از آن ... چه کند میگذرند...شاید هم اصلا نمیگذرند... انگار با من لج کرده اند... عجب ثانیه ها نامردند 

آسمان مثل همیشه...زلال و پهناور....قفس نیز مثل همیشه...کوچک و دلگیر... ومن...مثل همیشه...